-
دل
دوشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1386 13:05
دلم روی دستان ملتهب افکارم بی تابی می کند گاهی آنقدر دلتنگ می شود که ثانیه ثانیه می میرد امروز هم به تاریخ پیوست و من همچنان میان گناهانم وا مانده ام... لحظه لحظه که بر من میگذرد ذره ذره به عدم نزدیک می شود این روح تاریک و من همیشه می دانم دوباره مسیر کج راه افکارم به سرانحام پشیمانی می رسد همیشه آخر قصه کلاغ خود...
-
کتاب
چهارشنبه 29 آذرماه سال 1385 20:04
دوباره قصه که شروع می شود لحظه ای از تاریخ لابلای کهنگی یک احساس می خشکد خواستن ! خمیدگی ! خفتن! و بعد قصه بدون اینکه کلاغی فاتح مقصد باشد تمام می شود و دوباره یک کتاب دلتنگی به غربت کتاب های نخوا نده می پیوندد...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 آذرماه سال 1385 21:03
با همیشه فرق می کنی انگار شکوه هایت سپید تر شده است عجله کن قهوه سرد می شود دوباره فال قهوه و قهر و غربت نه با ورم نمی شود...!
-
آه
شنبه 13 آبانماه سال 1385 03:38
آه ... ...چقدر خسته ایم حالا و چه تمنا گونه لحظه های خالص را به نظاره نشسته ایم درونمان پر از هیاهوی پرواز است و عشق اما...! اما هر یک گوشه ای از سرایت فراموشی را گزیده ایم و نمی دانیم... چهره هامان تا الفبای پرواز چقدر فاصله دارند...
-
چشم بگشا...
یکشنبه 30 مهرماه سال 1385 21:08
...چشمانت را بگشا مدتهاست غم پشت نازکی چشمانت صله بسته است ...تا کی می خواهی تنها در خیالت سرگردان بمانی ...چشمانت را بگشا
-
تاریکی
یکشنبه 30 مهرماه سال 1385 14:10
...آه کجاست آن همه رویاهای مدام حالا شبها که می خوابم انگار چشمانم یادشان میرود خواب ببینند ...کاش زود تر کسی تاریکی را باور کند وگر نه مجبور میشویم سو سوی آخرین باور را هم ...قربانی قهر خورشید کنیم
-
ابرها رو انداز خدایند...
یکشنبه 30 مهرماه سال 1385 03:14
چند روزپیش بود انگار درست یادم نمی اید ...شاید دیروز نه بیشتر گذشته .شاید پارسال بود اصلا بگذریم چند وقت پیش درست یادم نمی اید) (اسم کتاب را خواندم "ابرها رو انداز خدایند" باور کردم خیلی ساده حرفش(نویسنده) به دلم نشسته بود این جمله را همیشه مادرم می گوید و من هنوز مثل همیشه مثل کودکی هایم حرفهای مادرم را تکرار میکنم...