...آه کجاست آن همه رویاهای مدام حالا شبها که می خوابم انگار چشمانم یادشان میرود خواب ببینند ...کاش زود تر کسی تاریکی را باور کند وگر نه مجبور میشویم سو سوی آخرین باور را هم ...قربانی قهر خورشید کنیم
چند روزپیش بود انگار درست یادم نمی اید ...شاید دیروز نه بیشتر گذشته .شاید پارسال بود اصلا بگذریم چند وقت پیش درست یادم نمی اید) (اسم کتاب را خواندم "ابرها رو انداز خدایند" باور کردم خیلی ساده حرفش(نویسنده) به دلم نشسته بود این جمله را همیشه مادرم می گوید و من هنوز مثل همیشه مثل کودکی هایم حرفهای مادرم را تکرار میکنم ...