آه ... ...چقدر خسته ایم حالا و چه تمنا گونه لحظه های خالص را به نظاره نشسته ایم درونمان پر از هیاهوی پرواز است و عشق اما...! اما هر یک گوشه ای از سرایت فراموشی را گزیده ایم و نمی دانیم... چهره هامان تا الفبای پرواز چقدر فاصله دارند...
...آه کجاست آن همه رویاهای مدام حالا شبها که می خوابم انگار چشمانم یادشان میرود خواب ببینند ...کاش زود تر کسی تاریکی را باور کند وگر نه مجبور میشویم سو سوی آخرین باور را هم ...قربانی قهر خورشید کنیم